سمیرا از خاطره 17سالگی اش می گفت.
می گفت: حضور بانو را حس می کردم و زنده بودنش و نظارتش بر کارهایم. دیگر حس می کردم بانو توقع بیشتری از پوشش من دارد.
هر چه مادرم اصرار می کرد بگذار حداقل پیش دانشگاهی که رفتی حجابت را سفت و سخت تر کن راضی نمی شدم. تا اینکه بالاخره چادری شدم. آن روزها با صفورا دختر همسایه بغلی مان از مدرسه به خانه می رفتم. داخل مدرسه با لیلا در مورد دفتر فیزیکش حرف می زدم که صدای دوستان صفورا به گوشم رسید.
صفورا مگر امروز با سمیرا به خانه نمی روی؟ نه، آخر او امل شده، سختم هست با او راه بروم. به خانه که رسیدم تا توانستم گریه کردم.
ارزشش داشت؛ نگاه محبت آمیز بانو به همه زجرهایی که می کشیدم؛می چربید.
سرمایه محبت زهراست دین من من دین خود را به دو دنیا نمی دهم